ممیّز



من هفده ساله هستم. یعنی طبیعتاً نمی‌توانم به واسطه‌ی تجربه درک صحیحی از گیرودار سال هشتادوهشت داشته باشم. از طرفی تحقیق درباره‌ی اتّفاقی در گذشته‌ی نزدیک معمولاً نتیجه‌بخش نیست؛ که داغ راویان تازه‌ست و تعدّد روایات بسیار. پس تعیین موضع‌ام را درباره‌ی تقلّب شدن/ نشدن در انتخابات آن سال را موکول کرده‌ام به چندین سال دیگر. 

پس لابد نباید این‌گونه از دیدن آن عکس دونفره و آن فیلم نماز منقلب می‌شدم. امّا دیگر از چهره‌ی میرحسین برنمی‌آید که او مردی‌ست آن‌قدر مهم در تاریخ این کشور، که جوانانی در دفاع از او جان داده‌اند. میلیون‌ها نفر در هواداری‌اش یک‌رنگ شده‌اند. مرد آن تصویر راست به پیرمردی می‌ماند که در عادی‌ترین حالت ممکن زندگی کرده‌ و حالا به انتظار مرگ نشسته‌ست. هرچند که در ذهن خود آن پیرمرد آن میلیون‌ها نفر هنوز منتظر خط گرفتن از او هستند. نمی‌داند که بی‌که در این نه سال پایش را از خانه بیرون گذاشته باشد و کاری از پیش برده، بسیاری از هواداران آن روزهایش را از دست داده‌است.

زهرا رهنورد و میرحسین ممکن‌ست در حصر بمیرند. و احتمالاً هرگز ایران را خارج از دستان کسانی که دشمنشان می‌پندارند نخواهند دید. امّا این کوچک‌ترین دلیل تغیّر من‌ست.

به دوستی فکر می‌کنم که هشت سال ست از سر اجبار در گوشه‌ی دیگری از جهان زندگی‌ می‌کند؛ و به عکسی از که در اتاقش دارد. و به لحظه‌ای که مادر سهراب اعرابی این عکس را دیده‌ست. به پدر و مادر پنجاه و چند ساله‌ام و التهاب آن روزهایشان که جزءبه‌جزء در ذهنم هست. به زوال آرام‌آرام امید هرکس، که امیدش را به بسته بود. به تراژدی‌ عظیمی که ایران از سر گذرانده‌است؛ و تراژدی‌هایی که از سر خواهد گذراند. 

+ گلادیاتور، نامجو.


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

مطالب اینترنتی پخش عمده ایزوگام {پیری }09143895635 رهپویان هدایت راهنمای شبکه مطالب مفید منتظر کلیپ اولین و بزرگترین مرکز تخصصی رک در ایران معجزات علمی قران گروه آموزشی حسابداری shahabserver